سمانتيک اسامي خاص
چکيده
سمانيتک اسامي خاص، يکي از موضوعات مهم در فلسفه ي منطق است. اين مقاله به بررسي و نقد بعضي از مشهورترين نظريه ها در اين باب مي پردازد و مزايا و معايب آراي ميل، فرگه، راسل و کريپکي را ارزيابي خواهد کرد. در اين ميان اگر چه تا حدي از نظريه ي کريپکي جانبداري شده، اما آن را در تبيين و توضيح عملکرد منطقي اسم خاص کافي ندانسته و با تجديد نظر در آن و انضمام بعضي شرايط از اين ديدگاه دفاع شده که در دلالت اسم خاص بر مدلولش به ناچار بايد از بعضي اوصاف استفاده کرد. اين اوصاف، درست يا غلط، به کمک عقيده ي کار بر اسم خاص مدلول را معين مي سازد، اگر چه ارائه دهنده ي معناي آن اسم نمي باشد. البته اين تحليل يک تحليل سمانتيکي محض نيست و مؤلفه هاي پراگماتيکي هم در آن وجود دارد.مقدمه
هدف اصلي حکيمان و فيلسوفان شناخت حقايق هستي است و به علت اين که زبان مهم ترين وسيله ي انتقال اين شناخت به ديگران است. در روند شناخت هستي سه عامل مهم، يعني متکلم، زبان و هستي ( اعم از فيزيک و متافيزيک ) وجود دارد. رابطه ي هر کدام از اين سه عامل با ديگري موجب پديد آمدن بحث هايي در فلسفه و منطق گرديده است. بحث « معناداري » (meaning) بيشتر در رابطه ي متکلم و زبان مطرح است؛ بحث « معرفت شناسي » رابطه متکلم و هستي را مطرح مي کند و بحث « صدق » رابطه زبان با هستي را بيان مي کند.اين طور نيست که بحث هاي معرفت شناسي، معناداري و صدق بي ارتباط با يکديگر باشند، اما در اين مقاله به بحث از معناداري، آن هم در مورد اسم خاص ( proper name ) اکتفا مي شود: آيا اسامي اسطوره اي نيز همان نقش اسامي معمولي را دارند؟ آيا اسم خاص فقط محکي و مصداق ( referent,denotation ) دارد يا حامل معنايي ( sense,connotation ) هم هست؟ جمله هايي که موضوعشان فاقد مصداق اند چگونه بايد تحليل شوند و صدقشان چگونه است؟
اين ها نمونه اي از سؤال هايي است که پاسخ به آنها بخش عمده اي از نظريه هاي معناداري را به خود اختصاص داده است. ما در اين مقاله به بعضي از مهم ترين و مشهورترين نظريه ها در باب اسم خاص مي پردازيم و نقاط ضعف و قوت هر يک را مورد بررسي و نقد قرار خواهيم داد.
نظر ميل در مورد اسم خاص
جان استوارت ميل در کتاب سيستمي از منطق نظر خود را در مورد اسم هاي خاص ابراز کرده است. او معتقد است که اسم خاص صرفاً محکي دارد و فاقد معنا است. مثلاً « سعدي » دلالت بر سعدي دارد ولي لفظ « سعدي » در برگيرنده ي مفهومي، مانند « نويسنده گلستان » نيست. انگيزه ي ميل براي چنين نظري آن است که مي گويد اسم خاص معنا داشته باشد پس جمله اي نظير « سعدي نويسنده گلستان است »- در صورتي که معناي « سعدي » را همان نويسنده گلستان بدانيم- بايد اينهمان گو ( توتولوژي) باشد، چون معادل است با جمله « نويسنده گلستان نويسنده گلستان است »، در حالي که اين چنين نيست.بررسي نظر ميل
اگر منظور ميل آن است که با به کار بردن يک اسم خاص، بدون دخالت معنا و توصيفي از مصداق، مي توانيم به محکي و مدلول آن اسم اشاره کنيم، در اين صورت شايد نظريه وي براي اسامي خاصي مفيد باشد که مصداق هاي آنها در مجلس تخاطب و محاوره حضور داشته باشند تا بتوان به آنها اشاره کرد.در اين صورت صحبت کردن در مورد ساير اشخاص معلوم نيست چگونه توجيه مي شود. مثلاً اگر بگوئيم « ارسطو کيست؟ » نظريه ميل نمي تواند پاسخي داشته باشد زيرا اگر در پاسخ گفته شود « شاگرد افلاطون » و يا « معلم اسکندر کبير » و مانند آن، همه ي اين ها توصيف هايي است که ظاهراً بيان کننده ي معناي اسم « ارسطو » هستند و ميل آن را نپذيرفت.
اشکال ديگر آن است که اگر دو اسمِ هم مصداق را در نظر بگيريم، مانند « هسپيروس » و « فسفوروس »، بنا به اصل جايگزيني بدون تغيير ( substitution salva veritate ) منسوب به لايب نيتس، مي توان آنها را در جمله اي جايگزين يکديگر کرد بدون آن که تغييري در ارزش آن جمله ايجاد شود. در اين صورت با اعمال اصل فوق، دو جمله « هسپيروس فسفوروس است » و « هسپيروس هسپيروس است »، بنا به نظر ميل، منطقاً معادل يکديگر خواهند بود. حال آن که اولي تأليفي و ممکن الصدق و دومي تحليلي و ضروري الصدق است.
اشکال ديگر آن است که سؤال از اين که « آيا ارسطو وجود دارد ؟ » در نظريه ي ميل، بي مورد است زيرا به علت اين که « ارسطو » اسم خاص است پس مصداق دارد و سؤال از وجود مصداقِ « ارسطو » تحصيل حاصل است.
نظير اشکال فوق اين اشکال است که جمله « ارسطو وجود نداشته است » خود، متناقض خواهد شد، زيرا اگر نام « ارسطو » به موجودي اشاره مي کند پس چگونه مي توان گفت چيزي که موجود است موجود نيست؟
نظر فرگه در مورد اسم خاص
فرگه معتقد است در بحث دلالت سه امر وجود دارد: اول « لفظ » يا کلمه اي که دلالت بر مصداق دارد، دوم « مصداق » و سوم « معنايي » که لفظ با بيان آن بر مصداق دلالت مي کند و نحوه اي از معرفي مصداق در آن معنا مندرج است. ( Frege,1892: 57 ) مثلاً، لفظ « نويسنده گلستان » از طريق بيان يکي از خصوصيات سعدي، يعني مؤلف کتاب گلستان بودن، بر سعدي دلالت دارد.تفاوت نظر فرگه نسبت به ميل آن است که فرگه براي نام « ارسطو » نيز علاوه بر مصداق، معنا قائل است. آن معنا مي تواند هر کدام از اوصاف معيني باشد که منحصراً ارسطو را معرفي مي کند ( ibid: 58 ) مانند: مشهورترين شاگرد افلاطون، معلم اسکندر کبير، و مانند آن. به نظر فرگه، معنا امري است انتزاعي ( abstract ) و در عين حال عيني ( objective )؛ معنا نه ذهني ( subjective ) صرف است، نظير ايده ها، و نه عيني فيزيکي، مانند اجسام، به لحاظ اين که ذهني نيست وجودش وابسته به افراد نمي باشد و لذا هر کس مي تواند با آشنايي با زبان و نيز استفاده از قواي ادراکي خود دسترسي به معناي الفاظ داشته باشد و به همين دليل امر محاوره و تفهيم و تفهم ميسر مي گردد.
بررسي نظر فرگه
بنابراين، از نظر فرگه هيچ اشکالي ندارد که معناي « سعدي » چنين باشد: گلستان، با توجه به چنين ديدگاهي، فرگه بعضي از مشکلات در بحث معناداري اسم خاص را حل مي کند:چرا، به رغم اين که مصداق « هسپيروس » و « فسفوروس » واحد است، يعني سياه زهره، اما دو جمله « هيسپيروس= هسپيروس » و « هسپيروس= فسفوروس » از نظر آگاهي بخشي متفاوتند؟
پاسخ فرگه آن است که تفاوت در معناي « هسپيروس » و « فسفوروس » است. معناي اولي مي تواند اين باشد: « درخشانترين ستاره نزديک خورشيد به هنگام غروب » و معناي دومي اين باشد: « درخشان ترين ستاره نزديک خورشيد به هنگام طلوع » . بنابراين، کلمات در طرفين تساوي در جمله اول داراي يک معنا هستند اما در دومي دو معناي متفاوت دارند و همين امر باعث تفاوت در ميزان آگاهي بخشيِ دو جمله فوق مي شود.
جمله هاي سالبه ي وجودي چگونه تبيين مي شوند؟ مثلاً تبيين جمله « سيمرغ وجود ندارد » چگونه است؟ پاسخ فرگه آن است که اين نوع اسم ها اگر چه مصداق ندارند اما معنا دارند و معناي جمله فوق آن است که چيزي که متصف به معناي آن اسم باشد وجود ندارد. (معنا در اين مثالِ بخصوص مي تواند هر يک از اوصافي باشد که در شاهنامه براي سيمرغ ذکر شده است).
در پاسخ به اين سؤال که « ارسطو کيست »؟ نظريه فرگه، برخلاف نظريه ميل، با هيچ مشکلي روبرو نيست. زيرا در پاسخ هر يک از اوصافي که معرفي کننده ارسطو باشد، به عنوان معناي نام « ارسطو » مي تواند بيان شود.
نيز اين سؤال که « آيا ارسطو وجود داشته است؟ » چنين تبيين مي شود که آيا اوصافي که معمولاً به ارسطو نسبت داده مي شود توسط شيئي ( شخصي) متحقق شده است يا خير.
اما، در عين حال، نظريه فرگه در بعضي از موارد به نظر مي رسد که در مقابل قانون طردِ شقِ ثالث ( the law of excluded middle ) قرار مي گيرد. بنا بر قانون مذکور هر جمله ي خبري يا صادق است يا کاذب. بنابراين جمله « پادشاه کنوني فرانسه عاقل است » بايد يکي از ارزش هاي صدق يا کذب را داشته باشد. در حالي که، بنا به نظر فرگه، به علت اين که موضوع جمله فوق مصداق ندارد ( زيرا در حال حاضر فرانسه جمهوري است نه پادشاهي ) آن جمله نه صادق است و نه کاذب. يعني فاقد ارزش است. در اين صورت اين سؤال پيش مي آيد که آيا به اين ترتيب استثنايي براي قانون فوق قائل نشده ايم؟ و يا اين که براي رفع مشکل، مدلول و مصداقي را براي عبارت هايي نظير « پادشاه کنوني فرانسه » و امثال آن که « عبارات تهي » ( empty expressions ) ناميده مي شوند قائل شويم. اگر چه چنين پشنهادي از جانب فرگه مطرح شده است ( Frege,1892: 70) و مي گويد مي توانيم مصداق چنين عبارت هايي را صفر فرض کنيم اما به نظر نمي رسد چنين پيشنهادي کارساز باشد زيرا اگر چه قانون طرد شق ثالث به قوت خويش باقي مي ماند اما مجبور خواهيم بود قائل به صدق جمله هايي باشيم که شهوداً کاذبند، مانند « سيمرغ پادشاه کنوني فرانسه است ». اين جمله، بنا به پيشنهاد فوق، صادق خواهد بود زيرا مصداق « سيمرغ » و مصداق « پادشاه کنوني فرانسه » واحد است ( يعني عدد صفر ) و جمله مذکور به منزله ي اظهار تساوي بين صفر و صفر است.
اگر معناي « ارسطو » عبارت باشد از « نويسنده ارگانون » در اين صورت جمله « ارسطو نويسنده ارگانون است » تحليلي خواهد بود نه تأليفي. پاسخ فرگه چيست؟ بايد گفت اگر معناي نام « ارسطو » تنها همان وصفِ « نويسنده ارگانون بودن » باشد اشکال فوق درست است، اما به نظر مي رسد فرگه معناي ثابت و مشخصي را براي نام « ارسطو » قائل نيست ( ibid: 58 ). هر يک از اوصاف يا مجموعه اي از چند وصف که منحصراً ارسطو را معرفي کند مي توانند به عنوان معناي « ارسطو » لحاظ شوند، اما اين که کدام وصف و به چه تعداد، تشکيل دهنده ي معناي ارسطو است مشخص نيست. اين نظريه که نشانه هايش در آثار فرگه ملاحظه مي شود امروزه به عنوان خوشه اي معناداري ( cluster theory of meaning ) ناميده مي شود و به ويتگنشتاين و سرل ( J.R.Searle ) منسوب است. به اين ترتيب به علت اين که نمي توان قاطعانه گفت که وصفِ « نويسنده ي ارگانون بودن » تشکيل دهند: معناي اسم خاص « ارسطو » است پس جمله « ارسطو نويسنده ارگانون است » معادل جمله « نويسنده ارگانون نويسنده ارگانون است » نخواهد بود و جمله اي تأليفي است. ( ناگفته نماند شاخص ترين فردي که به نقادي نظريه خوشه اي معناداري پرداخته است کرپيکي است ( kripke,1972: 71-105) اما بحث در اين زمينه مقاله ي جداگانه اي را مي طلبد و در اينجا از آن مي گذريم.
با وارد کردن مؤلفه ي معنا در بحث معناداري اسم خاص و نيز با توجه به تفاوت معناي اسم خاص و توصيف معين، فرگه مي تواند پاسخ مناسبي را به مسأله ي نقض اصل جايگزيني بدهد. به مثال زير توجه کنيد:
جرج چهارم مي خواست بداند که آيا اسکات نويسنده ي رمان هاي ويورلي است.
اسکات= نويسنده: رمان هاي ويورلي
بنا به اصل جايگزيني بودن تغيير ارزش متن، مي بايد جمله ي زير همان ارزش جمله ي اول را داشته باشد:
جرج چهارم مي خواست بداند که آيا اسکات اسکات است.
در حالي که بعيد است جرج چهارم چنين خواسته اي را داشته باشد.
راه حل فرگه آنست که اولاً در چنين متنهايي که به « متن گرايشي » معروف اند آنچه متعلّق گرايش است مصاديق معمولي عبارات نيست، بلکه معناي آنها مورد نظر است. ثانياً به علت اينکه معناي « اسکات » و « نويسنده ي رمان هاي ويورلي » متفاوت است- به رغم اين که مصداق واحد دارند، پس اصل جايگزيني مخدوش نشده است و دو معناي متفاوت جايگزين هم شده اند و در نتيجه بايد انتظار داشت که آن دو جمله ارزش يکساني نداشته باشند.
نظر راسل در مورد اسم خاص
راسل در بحث از اسم خاص، بسياري از اشکالات پيش گفته را ناشي از اين مي داند که به طور کلي تحليل درستي از جمله هايي حمليه صورت نگرفته است. او جمله هايي از قبيل « ارسطو نويسنده ارگانون است » را از نوع « موضوع- محمولي » نمي داند. ارسطو موضوع قضيه ي مذکور نيست. اين عقيده را از آن جهت ابراز مي کند که تصور ديگري از « اسم خاص » دارد.به نظر وي اسم خاص واقعي، کلمات « اين » ( this ) و « آن » ( that ) است و آنها را « اسم منطقاً خاص » ( logically proper name ) مي نامد ( Haack, 1978: 62). اسم منطقاً خاص معنا ندارد و در واقع معناي آن همان مسمي و مصداقي است که دارد ( از اين جهت نظريه وي شبيه نظريه ميل است ). اما اسامي خاص معمولي مانند « سعدي »، « ارسطو » و مانند آنها در واقع علامت اختصاريِ ( abbreviation ) وصف هايي هستند که مصداق را توصيف مي کنند ( Russell,1919:179 ). عبارت ديگر به جاي آن که سعدي را با عبارات « نويسنده ي گلستان » و « نويسنده بوستان » و مانند آن مورد اشاره قرار دهيم از لفظ « سعدي » استفاده مي کنيم که علامت اختصاري آن اوصاف است ( از اين جهت عقيده راسل تا حدي شبيه نظر فرگه مي شود، اگر چه به نظر ما تفاوت هايي بين آنها وجود دارد و به همين خاطر در بسياري از متنها نظريه ي آنها را در باب اسم خاص به نام « نظريه فرگه- راسل » ذکر مي کنند ( Kripke,1972:27). به اين ترتيب، به عقيده ي راسل، جمله اي که واقعاً شکل « موضوع - محمولي » داشته باشد به صورت زير است: « اين الف است »، « آن ب است » و اما جمله هايي را که در ظاهر شکل موضوع- محمولي دارند با نظريه خودش که به « نظريه توصيفي » ( description theory ) مشهور شده است تفسير مي کند.
نظريه ي « توصيفي » راسل
ملاحظه کرديم که راسل اسامي معمولي را به توصف معين تحويل مي برد. حال اگر فرض کنيم « الف » يک توصيف معين باشد به نظر راسل جمله « الف ب است » به سه جمله عطفي ذيل تحليل مي شود:1-حداقل چيزي وجود دارد که الف است 2- حداکثر چيزي وجود دارد که الف است. 3- همان چيز که الف است، ب است.
به تعبير ديگر، جمله فوق چنين تحليل مي شود: x يگانه اي وجود درد که آن x الف است و آن x ب است.( Russell,1905:44).
در تحليل راسل چند نکته وجود دارد: اول آن که جمله فوق به يک جمله مُسِّور تحليل مي شود. دوم آنکه وجودِ بالفعل مصداق، موضوع اظهار مي شود و سوم آن که « الف » و « ب » هر دو نقش مجمولي خواهند داشت و به همين جهت است که راسل اين قبيل جمله ها را جمله هاي موضوع- محموليِ ظاهري مي داند نه واقعي.
بررسي نظر راسل
نظريه توصيفي راسل به دو گونه تفسير شده است ( Kripke,1972:53-60): يکي تفسير تعيين معني ( sense giving ): اين که اسمي که خلاصه کننده ي وصف شيء است واقعاً ارائه دهنده ي معنا باشد: به عبارت ديگر، آن اسم و آن وصف معادل باشند و بتوانند در متن هاي مختلف جايگزين يکديگر شوند. ديگر تفسير تعيين مصداق ( reference fixing): وصف مورد نظر صرفاً مصداق آن اسم را معين مي کند و ارائه دهنده ي معناي آن اسم نيست.هر کدام از دو تفسير فوق مسائلي را حل کرده ولي اشکالاتي را نيز در پي دارند. تفسير تعيين معنا به سؤالاتي که براي نظريه ميل مطرح بود به خوبي پاسخ مي دهد. از طرف ديگر، با تحليل راسلي از توصيف ها نتايج زير نيز به دست مي آيد:
1- حل استثناي موجود در قانون لايب نيتس، در مثال مربوط به جرج چهارم. در نظريه ي راسل، فرم منطقي مقدمه ي دوم ( اسکات = نويسنده رمان هاي ويورلي است ) چنين است:
( اسکات = x & xيک نويسنده رمان هاي ويورلي است ) (1)1)(lx) همان طور که ملاحظه مي کنيم عبارت فوق يک عبارت مسور است. از طرف ديگر فعل گرايشي ( attitude verb ) در منطق مي تواند به عنوان يک عملگر ( operator ) تلقي شود. بنابراين، جمله ي « جرج چهارم مي خواست بداند که آيا اسکات نويسنده رمان هاي ويورلي است » شامل دو عملگر است: سور و فعل گرايشي. حال بر اساس اينکه عملگرهاي موجود داراي دامنه(2) ضيق ( narrow ) يا وسيع ( wide) باشند دو تفسير در مورد جمله فوق قابل بيان است:
تفسير اول: عملگر سور وسيع باشد يعني عملگر فعل گرايشي را هم شامل شود. در اين صورت تحليل جمله چنين مي شود:
جرج چهارم مي خواست بداند که آيا اسکات = x & x يک نويسنده ي رمان هاي ويورلي است ( lx )
تفسير دوم: عملگر فعل گرايشي وسيع و شامل عملگر سور باشد. در اين صورت تحليل جمله چنين مي شود:
جرج چهارم مي خواست بداند که آيا ( اسکات = x & x يک نويسنده ي رمان هاي ويورلي است) ( lx )
تفاوت دو تفسير آن است که اگر x مصداق نداشته باشد يکي از مؤلفه هاي تفسير اول کاذب است، پس کل جمله کاذب مي شود. اما در تفسير دوم همان سؤالي پيش مي آيد که در ذهن جرج چهارم بوده است: جرج چهارم مي خواست بداند که آيا فلان مسأله کاذب است ( يعني مي خواست بداند آيا تساوي اسکات با مصداق x کاذب است ).
پس راه حل راسل در واقع مقدمه دوم استدلال را مخدوش مي کند. به نظر وي بين اسکات و نويسنده، رمان هاي ويورلي تساوي برقرار نيست تا بتوان آنها را به جاي هم به کار برد: متعلق « اسکات » شخص اسکات است اما متعلق « نويسنده رمان هاي ويورلي »، بنا به تحليل راسل، شيء منحصر به فردي است که نويسنده ي رمان هاي ويورلي است. حال مي توان فرض کرد که آن شيء منحصر به فرد همان اسکات نباشد، بنابراين قضيه مذکور اين هماني نخواهد بود بلکه يک قضيه ثنائيه است ( يعني اتحاد مصداقي بين دو عبارت وجود ندارد).
2.حفظ قانون طرد شق ثالث. ديديم بنا به نظريه ي فرگه جمله « پادشاه کنوني فرانسه عاقل است » نه صادق و نه کاذب است. اما بنا به نظر راسل جمله ي فوق چنين تحليل مي شود:
« x يگانه اي وجود دارد و آن x پادشاهي کنوني از فرانسه است و آن x عاقل است ». از اين سه جمله عطفي، جمله اول کاذب است، پس بنا بر قواعد منطق، کل جمله ي مرکب نيز کاذب مي شود. البته براي حفظ قانون طرد شق ثالث نقيض جمله ي فوق بايد صادق باشد. به همين دليل از نظر راسل آن نقيض چنين خواهد بود: چنين نيست که « x يگانه اي وجود دارد و آن x پادشاهي کنوني از فرانسه است و آن x عاقل است. » در اين تحليل دامنه سلب وسيع بوده و دامنه سور ضيق است و به علت اين که حاصل جمله هاي عطفي کاذب است پس وقتي در حوزه سلب قرار گيرند حاصل نهايي صادق مي شود.
3-تحليل مناسب جمله هاي سالبه وجودي، در نظريه راسل جمله اي نظير « کوه طلايي وجود ندارد » چنين تحليلي خواهد داشت:
چنين نيست که « x يگانه اي وجود دارد و آن x کوهي طلايي است. »
چون جمله ي عطفي کاذب است پس سلب آن صادق خواهد بود.
اما اشکالي که در اين تفسير وجود دارد آن است که اگر قرار باشد لفظ « ارسطو » معادل توصيف « مشهورترين شاگرد افلاطون » باشد در اين صورت جمله « ارسطو مشهورترين شاگرد افلاطون است ». يک جمله تحليلي و ضرورتاً صادق مي شود، حال آن که تأليفي و ممکن الصدق است. همينطور جمله ي « ارسطو مشهورترين شاگرد افلاطون نيست » امکان صدق دارد در حالي که معادل آن ضرورتاً کاذب است.
و اما تفسير دوم (تعيين مصداق) از نظريه توصيفي راسل، يعني اين که اسم در حالي که مختصر کننده ي وصف است، صرفاً معين کننده ي مصداق است. در واقع به نوعي شبيه نظريه ي ميل خواهد بود، زيرا در اين تفسير وصف صرفاً عنواني مشير است و مقصود اصلي از آن اشاره ي به مدلول است و حتي ممکن است اشاره ي به مدلول با موفقيت انجام شود هر چند وصف به کار رفته اشتباه باشد. بدين ترتيب اگر چه اين تفسير اشکالات مذکور در تفسير اول را ندارد ولي در عين حال با همان اشکالاتي که نظريه ي ميل داشت روبرو خواهد بود، مگر آن که وصف مورد نظر را به عنوان عاملي پراگماتيکي لحاظ کنيم. در اين صورت به نظر مي رسد اين تفسير بتواند پاسخ هايي را در مورد سؤالاتي که بيان شد ارائه دهد. توضيح بيشتر در اين خصوص در نقد نظريه ي کريپکي خواهد آمد ( ناگفته نماند که تفسير اول رايج ترين بوده و بيشتر همان را به راسل نسبت مي دهند.)
انتقاد استراوسن به نظريه ي توصيفي راسل
استراوسن در مقاله « پيرامون اشاره » به نقادي نظريه توصيفي راسل پرداخته است. وي بين جمله، استعمال جمله ( use of a sentence ) و اظهار جمله ( utterence of a sentence ) تمايز قائل مي شود. همچنين بين يک عبارت ( an expression ) استعمال يک عبارت و اظهار يک عبارت تمايز قائل مي شود. به نظر استراوسن يک جمله خبري معنا دارد اما تا زماني که از آن جمله استفاده نشود نمي توان آن را صادق يا کاذب دانست ( تفاوت اظهار و استعمال يک جمله در اين است که مثلاً اگر جمله « پادشاه کنوني فرانسه عاقل است » توسط دو نفر گفته شود و يا يک نفر آن را بگويد و نيز بنويسد آن جمله يک استعمال دارد اما با دو اظهار). همچنين يک عبارت معنا دارد اما تا زماني که استعمال نشود به چيزي اشاره نخواهد داشت.به نظر استراوسن اشتباه راسل در آن است که بين مقام معناداري يک جمله ( يا عبارت ) و استعمال آن خلط کرده است. راسل در اين که جمله معنا دارد محق است و نيز در اين که اگر کسي جمله « پادشاه کنوني فرانسه عاقل است » را اظهار مي کند اظهارش آنگاه صادق است که حقيقتاً الان پادشاه کنوني فرانسه موجود بوده و عاقل باشد، محق است، اما اشتباه راسل آن است که معتقد است کسي که الان اين جمله را مي گويد اظهاري صادق يا کاذب را بيان کرده است و نيز قسمتي از اظهارش آن است که پادشاه کنوني فرانسه موجود است.
از سخنان استراوسن تفسيرهاي متعددي به عمل آمده است ( McCulloch,1989: 89 ) اما محور اصلي انتقاد استراوسن عليه راسل آن است که در عبارت هايي نظير « پادشاه کنوني فرانسه » اشاره به مرجعي خاص پيش فرض گرفته مي شود و استنباط ( imply ) مي شود نه اين که وجود آن اظهار ( يا استنتاج ( entail ) شود. و در نتيجه نبايد تحليل آن نوع جمله هاي توصيفي را با سور وجودي به عمل آورد.
نظر استراوسن از جانب راسل بي پاسخ نمانده است ( Haach,1978: 68). به نظر راسل اگر هم بپذيريم که عبارت « پادشاه کنوني فرانسه »، از جمله عبارت هاي اشاره اي ( referring terrns ) است و با کاربرد آن در زمان هاي مختلف مرجع آن تغيير مي کند اما مي توان مثال را عوض کرد به طوري که زمان نقشي در کاربرد نداشته باشد. به عنوان مثال از نظر راسل جمله « بزرگترين عدد اول از 47 بزرگتر است » کاذب است و کذب آن ربطي به کاربرد يا اظهار آن در گذشته، حال يا آينده ندارد.
انتقاد ديگري که به استراوسن وارد است آن است که جمله ي « پادشاه کنوني فرانسه وجود ندارد ». از نظر وي از يک طرف وجود موضوع را پيش فرض مي گيرد و از طرفي خبر از آن مي دهد که موجود نيست. علاوه بر اين در نهايت به نظر استراوسن جمله فوق نه کاذب است و نه صادق، حال آن که در ظاهر صادق به نظر مي رسد.
تفسير دنلان از نظريه توصيفي راسل
کيت دنلان در مقاله ي « دلالت و توصيف هاي معين » به بررسي نظريه راسل مي پردازد. به نظر وي توصيف معين داراي دو کاربرد است- کاربرد اسنادي ( attributive) و کاربرد اشاره اي ( referential ). در کاربرد اسنادي، متکلم مي خواهد خبري را درباره ي موصوف بدهد، حال آن موصوف هر کس يا هر چيزي که باشد، لزومي ندارد متکلم با موصوف آشنا باشد. اما در کاربرد اشاره اي متکلم با موصوف (موضوع) آشنا است و قصد دارد به موضوع خاصي اشاره کند، هر چند معلوم شود وصفي که براي آن موضوع به کار برده غلط است.دنلان سعي دارد با ايراد مثالي تفاوت دو کاربرد را بيان کند ( Donne llan,1966: 103 ). فرض کنيد اسميت به طرز فجيعي کشته شده است و شخصي که او را مي شناسد با جسدش روبرو مي شود و مي گويد « قاتل اسميت ديوانه است ». در اين حالت وصف معين « قاتل اسميت » کاربرد اسنادي دارد. آن قاتل، هر که باشد، به نظر گوينده بايد شخص ديوانه اي باشد. بعد از مدتي فردي را به نام جونز به اتهام قتل اسميت بازداشت مي کنند و فرد مورد نظر ما در دادگاه وي حاضر مي شود و اتفاقاً حرکات عجيب و غريبي نيز از جونز ملاحظه مي کند و بار ديگر مي گويد « قاتل اسميت ديوانه است ». در اين استعمال دوم وصف معين، به نظر دنلان، کاربرد اشاره اي دارد و گوينده به فرد خاصي، يعني جونز، که در دادگاه حضور دارد اشاره مي کند و منظورش از « قاتل اسميت » جونز است. آنچه در سخن دنلان جلب نظر مي کند آن است که در استعمال اشاره اي، وصف « قاتل اسميت » به جونز اشاره مي کند هر چند بعد معلوم شود که جونز قاتل نبوده و او به اشتباه دستگير شده است.
دنلان معتقد است که تحليل راسل از توصيف معين شامل کاربرد اسنادي از آن مي شود و نه کاربرد اشاره اي. از نظر راسل در مثالي که ذکر شد به علت اين که در واقع امر جونز به اشتباه دستگير شده است پس وصف « قاتل اسميت » مشاراليه ندارد، در حالي که به نظر دنلان جونز مشاراليه آن است.
انتقاد کريپکي از دنلان
کريپکي در مقاله ي « مدلول گوينده و مدلول سمانتيکي » به بررسي و نقد نظر دنلان پرداخته است. اگر چه نظريه ي توصيفي راسل مورد انتقاد شخص کريپکي است، در عين حال وي از راسل در برابر نظريه دنلان طرفداري مي کند. خلاصه انتقاد کريپکي به دنلان آن است که نظريه ي وي در صدد است که به نحوي توصيف معين را داراي ابهام سمانتيکي و معنايي بداند در حالي که چنين ابهامي را شهوداً نمي توانيم نسبت به توصيف هاي معين قائل باشيم. از طرف ديگر، اختلاف در کاربرد اسنادي و اشاره اي مورد نظر دنلان را مي توان توجيه پراگماتيکي کرد، به اين بيان که در کاربرد اشاره اي علاوه بر دلالت الفاظ، قصد متکلم نيز در تعيين مدلول دخالت دارد. در عين حال به نظر کريپکي اين تمايز تام نيست و مخدوش است؛ به اين معنا که مي توان مواردي را مثال زد که فرد به رغم اينکه به طور اسنادي از وصف استفاده مي کند در عين حال شخص به خصوصي را نيز به عنوان مدلول لفظ در نظر دارد. در همان مثال قاتل اسميت مي توان فرض کرد که گوينده مي گويد « قاتل اسميت (هر که باشد ) ديوانه است » در عين حال همين گوينده شخص به خصوصي، مثل جونز، را نيز در نظر دارد که معتقد است بايد همان قاتل اسميت باشد. همچنين در جمله « پليس قاتل اسميت ( هر که باشد ) را مي شناسد اما اعلام نمي کند » مي توان فرض کرد که توصيف معين به نحو اسنادي به کار رفته در عين حال پليس فرد خاصي را نيز به عنوان متهم در نظر دارد.کريپکي مي گويد: به نظر مي رسد دنلان کاربرد اشاره اي توصيف ها را به مثابه اسم خاص تلقي کرده است، بدين معني که در اسم خاص اولاً و بالذات مسمي و مدلول مورد نظر گوينده است، نه صفتي که او را معرفي مي کند. اما کريپکي اين تفسير را قبول ندارد و معتقد است که مي توان تمايز کاربرد اسنادي و اشاره اي را حتي در مورد اسم خاص نيز بيان کرد ( Kripke,1972:26 ). در خصوص کاربرد اسنادي اسم خاص، کريپکي مثالي نمي زند اما مي توان فرض کرد گوينده ي جمله ي » ملاصدرا (هر که باشد ( فيلسوف بزرگي است » نام « ملاصدرا » را به نحو اسنادي به کار مي برد يعني به فرد خاصي که مشاراليه وي باشد اشاره نمي کند بلکه با اوصاف و مطالبي که از اين شخصيت شنيده است به جمله فوق معتقد شده است. از طرف ديگر فرض کنيد دو نفر شخصي را از دور مي بينند که مشغول کاري است، اولي به دومي مي گويد « جونز چه کار مي کند » و دومي مي گويد « جونز مشغول جارو کردن برگ هاست » . اما واقعيت امر آن است که شخص مشاراليه آنها اسميت است، هر چند کريپکي معتقد است به يک معنا مي توان هنوز گفت که نام « جونز » بر شخص جونز دلالت دارد.(ibid: 25).
به نظر کريپکي اختلاف کاربرد اسنادي و اشاره اي مورد نظر دنلان را مي توان بر مبناي پراگماتيک توجيه کرد و توجيه سمانتيکي مورد نظر دنلان لزومي ندارد و حتي توجيه پراگماتيکي ترجيح دارد چرا که همين توجيه را مي توان در مورد اختلاف کاربرد اسنادي و اشاره اي در باب اسامي خاص هم مطرح کرد در حالي که در مورد اسامي خاص تمايز و اختلاف سمانتيکي وجهي ندارد .( Kripke,1977: 259).
در مجموع، دفاع کريپکي از نظريه راسل در مقابل دنلان مبتني است بر اين که اولاً در زبان طبيعي لازم نيست براي توصيف معين قائل به ابهام باشيم. ثانياً صرفه جويي و اقتصاد سمانتيکي حکم مي کند که توصيف، يک معني داشته باشد نه دو معني. همچنين بدون استفاده از کاربرد اشاره اي و صرفاً با کاربرد اسنادي مي توانيم همان منظور از کاربرد اشاره اي را فراهم بياوريم. نيز تشابه بين اسم خاص و توصيف معين حکم مي کند که راه حل آنها نيز مشابه باشد و در مورد اسم خاص ابهام معنا وجود ندارد، به همين جهت توصيف نيز بدون ابهام است. گذشته از آن، ابهام ادعا شده توسط دنلان در ساير زبان ها هم هست چه تحليل راسل در آنها باشد يا نباشد و اين نشانه آن است که ابهام ادعا شده ربطي به تحليل راسل ندارد.
نظر کريپکي در مورد اسم خاص
کريپکي، در بحث از اسم خاص، عبارت هاي دلالت کننده را به ثابت و غير ثابت - rigid/ non designator) ( rigid تقسيم مي کند ( Keripke,1972:3-15) و اسامي خاص را دال ثابت مي داند برخلاف توصيف معين، که دال غير ثابت است. منظور وي از دالّ ثابت عبارتي است که مدلولش در تمام جهان هاي ممکن ثابت باقي مي ماند.( جهان هاي ممکن نيز کليه ي حالت هايي است که تاريخ جهان در مجموع مي توانست داشته باشد. يکي از جهان هاي ممکن همين جهان بالفعل و کنوني است، اما سير حوادث مي توانست به گونه ديگري باشد ). مثلاً اسم خاص « ارسطو »، از نظر کريپکي دالّ ثابت است، به اين معنا که شخص ارسطو در هر حالتي که فرض کنيم خودش، خودش است اگر چه در حالت هايي مي توان فرض کرد که اوصافش تغيير کرده باشد. اما از نظر کريپکي در هر جهان ممکن که ارسطو وجود داشته باشد ارسطو ارسطو است و اسم خاص معني ندارد. به تعبير ديگر معنايش همان مدلولش است. تشخص اين مدلول در حالت هاي مختلف ثابت باقي مي ماند و به همين دليل اسمي که دلالت بر آن مي کند نيز ثابت باقي مي ماند. اما در مورد توصف معين، به نظر مي رسد اگر چه از يک طرف ذات موصوف ثابت است و از طرف ديگر معنايي که از وصف فهميده مي شود نيز ثابت است، اما انصاف و تَلَبُّس آن ذات به آن وصف متغير است و همين اتصاف، متعلق دلالت توصف معين است. به عنوان مثال در توصيف « نويسنده ي گلستان »، مي توان ذات و فردي را فرض کرد که منحصر به فرد است و يگانه و از حيث متشخص بودن، خودش خودش است و داراي ثبات است. از طرف ديگر، معناي « نويسنده گلستان » در همه حالات ثابت است و نمي تواند به معناي ديگري تبديل شود. اما اتصاف آن ذات به اين وصف است که دستخوش تغيير مي تواند باشد. يعني فردي که در اين جهان فعلي نويسنده گلستان است در جهان ممکن ديگري وصف ديگري داشته باشد و يا اين که وصف مذکور متعلق به ذات و موصوف ديگري باشد. بنابراين، عدم ثبات توصيف معين به خاطر عدم ثبات اتصاف و تلبس موصوف به صفت است. ( البته در تمامي مطالبي که ذکر شد منظور از صفات، صفات ذاتي نيست.).دليل کريپکي بر دالّ ثابت بودن اسم خاص و دالّ غير ثابت بودن توصيف معين، شهود عرفي است ( Kripke, 1972: 4,14) در عين حال اختلاف آنها را در متن هاي موجهه مؤيد شهود مذکور مي داند ( ibid: 62) . جهت گزاره ( de dicto ) و جهت شي ( de re ) در مورد اسم خاص ارزش يکساني را براي يک جمله ايجاد مي کنند اما در مورد توصيف معين اينطور نيست. به عنوان مثال جمله « ممکن بود ارسطو ارسطو نباشد » کاذب است. همينطور جمله « ارسطو ممکن بود ارسطو نباشد » کاذب است. اما به رغم کذب جمله « ممکن بود مشهورترين شاگرد افلاطون مشهورترين شاگرد افلاطون نباشد » مي توان ارزش صدق را براي جمله « مشهورترين شاگرد افلاطون ( که فعلاً ارسطو است ) ممکن بود مشهورترين شاگرد افلاطون نباشد » قائل شد، چرا که جمله اخير به معناي آن است که ارسطو ممکن بود مشهورترين شاگرد افلاطون نباشد و شخص ديگري اين مقام را داشته باشد.
در مورد نحوه ي دلالت اسم خاص بر مدلولش نظريه اي از جانب کريپکي مطرح شده است که شخص وي بيشتر تمايل دارد به عنوان يک پيشنهاد مطرح شود و هنوز مي بايد حدود و ثغور آن مورد ارزيابي قرار گيرد. در عين حال امروز، نظر وي به عنوان « تئوري علّي » ( causal theory reference يا « تئوري زنجيره اي » (chain theory of reference) در باب دلالت اسم خاص مشهور شده است. در يک جلسه نامگذاري ( baptism ) مثلاً ، والدين ارسطو نام « ارسطو » را براي فرزند خود انتخاب کرده و عده اي شاهد اين نامگذاري هستند. سپس کساني که حاضرند در تماس با غايبان از ارسطو و نام وي سخن مي گويند و سايرين نيز بدين ترتيب پي مي برند که نام « ارسطو » براي چه کسي انتخاب شده است. مي توان فرض کرد اين گونه آشنايي از نسلي به نسلي ديگر منتقل شده و امروزه ما با متصل شدن به زنجيره و حلقه هايي از افراد، که سرانجام به جلسه ي نامگذاري اوليه منتهي مي شود، موفق مي شويم نام « ارسطو » را براي دلالت بر شخص ارسطو به کار بريم.
بررسي نظريه کريپکي
به نظر مي رسد توجيهاتي که در مورد تفاوت اسم خاص و توصف معين و اختلاف آنها از نظر دالّ ثابت بودن و دالّ غير ثابت بودن بيان شد موجه است. اما بايد ديد که موضع کريپکي در مورد سوال هايي که در ابتداي بحث در باب اسم خاص مطرح شد چيست يا چه مي تواند باشد، آيا پاسخ ها موجه اند يا خير. شخص کريپکي به همه سؤال هاي ذيل نپرداخته است و ما در اينجا استنباط خود را، با توجه به نظريه کريپکي، مطرح مي کنيم:« ارسطو کيست؟ » در نظريه کريپکي، اين سؤال بايد از جانب کسي مطرح شود که در ارتباط با گروهي از استفاده کنندگان نام « ارسطو » قرار ندارد. حال واقعاً در پاسخ فرد مذکور چه مي گوييم؟ آيا پاسخ مي دهيم که با گروهي که از اين نام استفاده مي کنند ارتباط برقرار کن تا بفهمي که ارسطو کيست. يا بعضي از صفات و خصوصياتي را که معرف ارسطو است ذکر مي کنيم؟ صفاتي که لزوماً به عنوان معناي نام « ارسطو » تلقي نمي شود، بلکه معرف شخص ارسطو مي تواند باشد. به نظر مي رسد نظريه علي کريپکي جواب قانع کننده اي به سؤال فوق ندارد.
به نظر نمي رسد مطلب اخير مورد انکار کريپکي باشد. اما وجه تمايز نظريه ي وي از ساير نظريه ها در اين خصوص آن است که اگر فرض کنيم بعد از مدتي شخص مورد نظر ما پي برد که تمام کارهايي را که به ارسطو نسبت مي دهند اشتباه است، به نظر سرل آن شخص پي مي برد که چنين شخصيت تاريخي اصلاً موجود نبوده است ( Searle, 1967: 95) اما به نظر کريپکي وي هنوز مي تواند سؤال کند که « پس ارسطو چه کارهايي انجام داده است؟ » و در اين حالت هنوز نام « ارسطو » براي وي بر فردي دلالت مي کند و لزوماً نمي توان نتيجه گرفت که ارسطو موجود نبوده است.
به نظر ما در وضعيتي که تشريح شد، آن شخص دو نوع سؤال برايش پيش مي آيد: اگر کارهايي که به ارسطو نسبت داده شده است برايش مهم باشد سؤالش اين خواهد بود که « پس فلان کارها را چه کسي انجام داده است؟ »، که اين سؤال در واقع مورد بحث فعلي ما نيست و اگر شخص ارسطو برايش اهميت داشته باشد مي تواند سؤال کند که « پس ارسطو چه کارهايي انجام داده است؟ » اما به نظر مي رسد اشاره او به ارسطو و استفاده اش از نام « ارسطو » در اين حالت بدون کمک از اوصاف نباشد، به اين معني که در واقع منظور وي آن خواهد بود که « ارسطويي که تا به حال تصور مي شد فلان کارها را انجام داد، چه کار کرده است؟ ». يعني به نظر مي رسد که وي با استفاده از همان اوصاف سابقي که براي دلالت بر ارسطو استفاده مي کرد به انضمام اين قيد که « آن اوصاف تصور مي شد متعلق به ارسطو است » بار ديگر به ارسطو رجوع مي کند و آن نام را به کار مي برد. به اين ترتيب هم مي تواند از وجود واقعي آن ارسطوي تاريخي سؤال کند و هم از ساير کارهاي وي. بنابراين در وضعيت مورد بحث اين طور نيست که هيچ وصفي در معين کردن مدلول نام « ارسطو » دخالت نداشته باشد، حتي وصفي که پيش از اين صحيح شمرده مي شده است.
البته در اينجا بايد يادآور شد که از بعضي سخنان کريپکي مي توان پي برد که مطلب اخير مورد پذيرش وي است. او مي گويد گاه وصف به کار رفته براي اشاره به شخصي غلط است، در عين حال مردم با همان وصف غلط موفق مي شوند به آن شخص اشاره کنند. به عنوان مثال، بسياري تصور مي کنند انشتين مخترع بمب اتم است، لذا با وصف « مخترع بمب اتم » به وي اشاره مي کنند، در حالي که وي مخترع بمب اتم نبوده است. به نظر ما اگر چه مثال هاي نقضي که کريپکي مي آورد درست است اما استنتاج وي اشتباه است. وي نتيجه مي گيرد که در بحث دلالت اسم خاص بر مدلولش اوصاف نقشي ندارند و اين ارتباط علّي و زنجيره اي بين طبقات مختلف استفاده کنندگان از آن اسم است که نقش اصلي را دارد. اما همين جا جاي سؤال است که به نظر نمي رسد صرف وارد شدن در حلقه ي اين اتصال تاريخي براي اشاره به مدلول يک اسم کافي باشد؛ شخص مي بايد لااقل اوصافي را از آن مدلول بداند، هر چند آن اوصاف به اشتباه به او اسناد داده شده باشد. به عبارت ديگر، به نظر ما در هنگام اشاره به يک مدلول توسط يک اسم خاص به ناچار وصف يا اوصافي، درست يا غلط به کار مي رود و يا مورد نظر گوينده است. مگر آن که در مجلس نامگذاري اوليه شخص صرفاً با دست خود به مدلولي اشاره کرده و نامي را برايش انتخاب کند و مثلاً بگويد « اين ارسطو است. » اما شايد در همين حالت نيز بتوان گفت که بالاخره شخص نامگذار به لحاظ اوصافي که از مدلول مي بيند دست به انتخاب يک نام به خصوص مي زند به عبارت ديگر، چرا به آن فرزند نام يک حيوان يا درخت يا کوه، نام هايي که براي انسان به کار نمي رود، اطلاق نمي کند؟ جز اين که بالاخره در ذهنش اين امر وجود دارد که اين مدلول يک انسان است ( و پسر است و مانند آن ).
بنابراين شايد بتوان گفت که در خود اشاره ي مستقيم، نيز بعضي اوصاف مندرج بوده و مورد نظر گوينده است.
به هر حال اگر در دلالت اسم خاص بر مدلولش نقشي براي اوصاف قائل نباشيم به نظر مي رسد نظريه ي کريپکي در مورد جمله هاي موجبه و سالبه ي وجودي با مشکلاتي روبه رو خواهد بود: فرض کنيد شخص با استفاده کنندگان نام « ارسطو » در ارتباط است و از اين شخصيت تاريخي اطلاعاتي دارد. آيا مي تواند سؤال کند « آيا ارسطو موجود بوده است؟ » به نظر مي رسد پاسخ مثبت باشد. اما در ديدگاه کريپکي، اين سؤال بر مي گردد به اينکه بپرسيم « آيا نامگذاري اوليه اي در مورد نام « ارسطو » برقرار بوده است؟ » اما شهوداً به نظر نمي رسد منظور سؤال کننده همين سؤال اخير باشد. در واقع سؤال اخير سؤال از لفظ « ارسطو » است، يعني به فرا زبان ( metalanguage ) برمي گردد، در حالي که سؤال اوليه در زبان موضوعي ( object language ) مطرح مي شود.
نظير همين تحليل در مورد جمله « سيمرغ موجود نيست » هم مطرح است. در نظريه کريپکي تحليل جمله ي فوق بر مي گردد به اين نامگذاري اوليه در مورد نام « سيمرغ » وجود نداشته است، در حالي که بعيد است شخص گوينده چنين تلقي اي از جمله ي فوق داشته باشد.
کريپکي در مورد ارزش جمله هايي که شامل اسامي تهي هستند در کتاب تسميه و ضرورت صرفاً به طرح مسأله اکتفا مي کند ( kripke,1972:109) به اين معنا که مي گويد بايد بررسي شود آيا ارزش اين نوع جمله ها صدق يا کذب است و يا نه صادق و نه کاذب. او بررسي مسأله را به آينده موکول مي کند اما رأي قطعي خود را به طور مکتوب، به گونه اي که قابل استناد باشد، در آثار بعدي خود اعلام نکرده است، هر چند در بعضي از سخنراني هايش نکته هايي را در اين خصوص ابراز داشته است.(3)
همچنين در مورد جمله هاي گرايشي، که داراي اسم خاص هستند و با اسم ديگري که هم مصداق آن است تعويض مي شود، کريپکي معتقد است که اين نمونه ها از مواردي است که تبيين آنها به سادگي ممکن نيست و متأسفانه بار ديگر نظر نهايي خود را اعلام نمي کند. اين معضل در نظريه ي فرگه با مطرح کردن معنا براي اسامي خاص حل مي شود اما در نظريه ي کريپکي، که قائل به معنا براي اسامي خاص نيست، نمود بيشتري دارد و جواب مشخصي برايش ارائه نمي شود.
بعضي انتقادات بر نظريه ي کريپکي به نظر مي رسد چندان موجه نيست و يا اين که مقري براي کريپکي در آن مورد وجود دارد. از جمله اين که گفته شده است ( McCulloch,1989:123) بعضي توصيف ها مانند اسم خاص دالّ ثابت اند. مثلاً « جمع 2 باضافه ي 3 » در همه ي عوالم ممکن بر 5 دلالت دارد. شخص کريپکي به اين نوع توصيف ها توجه داشته و بين دالّ ثابت به حسب ذات و دال ثابت به حسب مورد (4) تمايز قائل مي شود ( Kripkem 1972: 21). اولي در مورد دالّ هايي است که طبق فرض يا علي القاعده ثابت هستند اما دومي در مورد دالّ هايي است که به حسب مورد ثابت باقي مانده اند. اسم خاص را از جمله ي نوع اول مي داند برخلاف توصيف هايي نظير فوق، که از نوع دوم است و مي گويد بحث وي در مورد توصيف هاي ثابت به حسب مورد نيست. همچنين گفته شده است که اگر توصيف معين را مقيد کنيم به جهان ممکن فعلي در اين صورت دالّ ثابت خواهد بود ( McCulloch,1989:123). به عنون مثال، « مشهورترين شاعر قرن هفتم ايران در جهان فعلي » بر سعدي دلالت دارد و اين دلالت در هر جهان ممکني نيز برقرار است. مي توان از جانب کريپکي چنين پاسخ داد که بحث وي در مورد توصيف هايي است که چنين قيدي را ندارند.
گرت اونس ( Gareth Evans ) مثال نقضي را در مورد نظريه علّي - زنجيره اي کريپکي ذکر مي کند ( Kripke,1972:163). بوميان اوليه جنوب آفريقا نام « ماداگاسکار » را به منطقه اي در جنوب آفريقا اطلاق مي کردند. دريانورداني که با آن بوميان تماس داشتند به اشتباه تصور کردند که آن نام بر جزيره اي در جنوب آفريقا اطلاق مي شود. استعمال اين نام براي آن جزيره رايج شد و امروزه به اشتباه به آن جزيره « ماداگاسکار » گفته مي شود، در حالي که نامگذاري اوليه در مورد ناحيه ديگري بوده است.
کريپکي در کتاب تسميه و ضرورت پاسخ صريحي به اشکال اونس نمي دهد و مي گويد که مسأله احتياج به بررسي بيشتر دارد اما شايد بتوان گفت مسأله بر مي گردد به اين که آن نامگذاري اوليه در مورد ناحيه ديگري بوده است.
کريپکي در کتاب تسميه و ضرورت پاسخ صريحي به اشکال اونس نمي دهد و مي گويد که مسأله احتياج به بررسي بيشتر دارد اما شايد بتوان گفت مسأله بر مي گردد به اين که آن نامگذاري اوليه را ما از چه زماني فرض کنيم. از زماني که بوميان آن کار را کردند يا از زماني که دريانوردان آن نام را، هر چند به اشتباه، براي جزيره اي برگزيدند. به عبارت ديگر مي توان وضع اوليه را اعم دانست از وضع تعييني و وضع تعيّني.
نتيجه
درباره ي معناداري اسم هاي خاص مسائل مهمي مطرح است. ميزان موفقيت نظريه هايي که در اين خصوص مطرح شده به دو عامل بستگي دارد: اول اين که آن نظريه با شهود عرفي سازگاري داشته و مورد تأييد عقل سليم قرار گيرد. دوم آن که به مسائل مذکور پاسخ مناسبي بدهد.نظريه ميل در اين زمينه با مشکلاتي روبرو است: تحليل مناسبي در مورد جمله هاي موجبه و سالبه ي وجودي و جمله هايي که شامل اسم هاي تهي هستند و نيز جمله هاي گرايشي، وقتي که اسمي را با اسم ديگري که هم مصداق آن است تعويض مي کنيم، ارائه نمي دهد.
از طرف ديگر، اگر چه نظريه راسل مبني بر اينکه اسم خاص معمولي در واقع عملکرد اختصاري وصف يا اوصافي است و نيز تحليل وي از توصيف معين، پاسخ هاي مناسبي را براي مسائل مذکور به دست مي دهد، در عين حال اگر اسم و توصيف را معادل يا مترادف فرض کنيم لوازم غير قابل قبولي در پي خواهد داشت، که از آن جمله است توتولوژي شدن بسياري از جمله هاي صادق تأليفي و متناقض شدن بسياري از جمله هاي کاذب تأليفي.
انتقادات استراوسن و دنلان به نظريه ي راسل اگر چه در ظاهر موجه مي نمايند اما جنبه ي پراگماتيکي دارند، در حالي که تحليل راسل از اسم ها و اوصاف يک تحليل سمانتيکي است.
اگر، آن چنان که کريپکي بيان کرده است، نظريه ي فرگه را نيز همچون نظريه ي راسل تفسير کنيم اين نظريه هم با همان معضلات نظريه ي راسل روبرو خواهد شد. اما به نظر مي رسد از بعضي آثار فرگه مي توان چنين برداشت کرد که وي معناي اسم خاص را طريق و وسيله اي مي دانسته است که با استفاده ي از آن، مدلول اسم خاص مشخص و معين مي شود، نه اين که آن معنا، که اغلب در شکل توصيف معين بيان مي شود، مترادف و معادل آن اسم خاص باشد به طوري که بتوان آنها را در هر متني به جاي يکديگر به کار برد.
اگر نظريه ي علّي - زنجيره اي کريپکي با نفي معنا براي اسم هاي خاص به گونه اي بازگو کننده ي همان نظريه ي ميل باشد، که به نظر مي رسد گاه شخص کريپکي همين را اقرار مي کند، بايد گفت که همان معضلات نظريه ي ميل در مورد نظريه ي کريپکي نيز پيش مي آيد. در عين حال رأي وي در مورد تفاوت اسم خاص و توصيف معين از حيث ثبات و عدم ثبات به نظر موجه مي رسد و مورد تأييد شهود عرفي است.
اما به عقيده ي ما واقع شدن فرد در زنجيره ي اتصالي استعمال کنندگان آن اسم به گونه اي که به نامگذاري اوليه در مورد يک اسم منجر شود، اگر چه براي درک مدلول آن اسم لازم است اما کافي نيست. به تعبير ديگر، به نظر مي رسد استفاده ي از بعضي اوصاف براي تعيين مدلول اسم، حال اين اوصاف ذاتي باشند يا غير ذاتي به درستي به آن مدلول اطلاق شوند يا به غلط، لازم مي باشد؛ حتي در جلسه ي نامگذاري اوليه نيز بعضي اوصاف، هر چند از آنها سخني هم به ميان نيايد، مورد نظر حاضران است، اين اوصاف ارائه دهنده ي معناي آن اسم خاص نيستند اما در دلالت آن نام بر مدلول نقش دارند، يعني از نظر استفاده کننده ي آن نام به نحوي آن مدلول را مشخص و معين مي کنند. در اين صورت، به عنوان مثال وقتي از وجود يا عدم ارسطو سخني گفته مي شود در واقع فرض بر آن است که شخص با استفاده از بعضي اوصاف، صحيح يا غلط، مدلولي فرضي را مورد نظر دارد و حال سخن وي به اين بر مي گردد که آيا آن مدلول فرضي وجودي واقعي داشته است يا خير. همچنين در مورد اسم هاي تهي مي توان گفت اگر چه مدلول واقعي ندارند اما مدلول فرضي بنا به عقيده ي استفاده کننده ي از آن اسم دارند. البته طبيعي است که جمله هاي شامل اين نوع اسم ها، ارزش صدق يا کذب واقعي ندارند. در مورد جمله هاي گرايشي نيز بايد گفت که به علت اين که گرايش و عقيده ي شخص استفاده کننده ي از اسم مطرح مي باشد لذا اينکه به مدلول يک اسم از طريق چه اوصافي رجوع و اشاره مي شود اهميت دارد و بايد در تحليل اين نوع جمله ها مورد نظر قرار گيرد. بنابراين اگر شخص با دو اسم اما از طريق دو وصف مختلف به مدلول واحد رجوع کند نمي توان انتظار داشت که آن دو اسم قابل جايگزيني به جاي يکديگر باشند بدون آن که ارزش متن تغيير کند.
نکته اي که در اين تحليل به چشم مي خورد آن است که در واقع تحليلي پراگماتيکي از عملکرد اسم خاص است و يک تحليل سمانتيکي محض نيست. توضيح آن که عقيده و نظر استفاده کننده ي او اسم خاص در مورد اين که چه اوصافي معين کننده ي مدلول فرضي محسوب مي شوند مي تواند به عنوان مؤلفه اي پراگماتيکي در اين تحليل قلمداد گردد. ولي از طرف ديگر، زبان ماهيتي اجتماعي دارد و در بحث دلالت اسم ها بر مدلول هاي خود به ناچار وجود واضع يا واضعان لازم است و در نتيجه، امکان دخالت رأي و نظر واضعان و استفاده ي آنها از بعضي اوصاف مدلول منتفي نيست. بنابراين، شايد نتوان از عنصر پراگماتيکي در اين بحث چشم پوشيد و تحليلي کاملاً سمانتيکي ارائه داد به گونه اي که مشکلات نظريه هاي سابق را نداشته و نيز در بردارنده ي پاسخ هاي مناسبي به سؤال هايي مطرح در اين باره باشد.
پي نوشت ها :
* استاديار گروه فلسفه دانشگاه تربيت مدرس.
1-چنين خوانده مي شود: « ايوتاي x » ( ايوتا حرف نهم يوناني است ) و سوري وجودي است به معناي اين که x يگانه اي وجود دارد که ...
2- scope ( دامنه ) کوتاه ترين فرمول که تحت تأثير عمل منطقي يک عملگر قرار مي گيرد.
3-کريپکي در بحث از دلالت سخنراني هايي در سال هاي 1981 و 1983 به ترتيب در دانشگاه پرينستون و دانشگاه کاليفرنيا داشته، اما آنها را منتشر نکرده است. ني تن سلمن از يادداشت هايي که از آن سخنراني ها تهيه کرده در مقاله ي خود استفاده نموده است. رجوع کنيد به: salmon Nathan,"Nonexistence",Nous,Vol.32.No.3,1998.
4-de facto و de jure ترجمه ي تحت اللفظي اين اصطلاحات به ترتيب « قانوني » و « بالفعل » مي باشد. اما براي اين که منظور کريپکي بهتر منعکس شده باشد در آنها تغيير داديم.
1-Donnellan,k,1966,"reference and definite descriptions"Philosophical Review, LXXV,pp.281-304; Reprinted in: Semantics An Interdisciplinary Reader in philosophy Lingulistics and Psychology,ed.Danny D.Steinberg & Leon A.Jakobovits,CUP,1971,PP.100-114
2-Frege,G.1892,"On Sense and Reference".in: Translation from the philosophical writing of Gottlob Frege,ed. Peter Geach & Max Black,Basil Blackwell, Oxford, 1952,pp.56-78
3-Haack,Susan,1978,Philosophy of Logics,6th.prt.US.CUP.
4-Kripke,saul A.1972.Naming and Necessity,2nd.ed.UK:Basil Blackwell.
5-Kripke,Saul A.1977,"Speaker's Reference and Semantik Reference".in: the philosophy of Language,ed.A.P.Martinch,OUP,1990.pp.248-267
6-McCulloch,Gregory,1989,the Game of the Name,2nd,prt.oxford:Clarendom Press.
7-Mill,john S.1900,A.System of Logic,Longmans.
8-Russell,Bertrand, 1905."On Denoting",in: Logic and knowledge,4th.prt.ed.Marsh R.C.Routledge,UK.1956,pp.41-56
9-Russell,Bertrand, 1919."Description"in:Introduction to Mathematical Philosophy,pp.168-180.George Allen & Unwin Ltd.London
10-Searle,John R.1967,"Proper names".in: philosophical Logic,6th.prt.ed.Strawson P.F.Oxford: OUP,pp.89-96
11-Sluge,Hans D.1980,Gottlob Frege,1st.pub.UK.Routledge & Kegan Paul Ltd.
12-Strawson,P.T.1950,"On Refering",Mind,Vol.59,pp.320-344
منبع مقاله :
فصلنامه انديشه ديني دانشگاه شيراز پياپي 34، بهار 1389
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}